جدول جو
جدول جو

معنی آب مرده - جستجوی لغت در جدول جو

آب مرده
(بِ مُ دَ / دِ)
آب راکد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
افسرده، دل تنگ، ملول، بی ذوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
جسم جامد را در آب حل کردن، جسمی را به وسیلۀ حرارت ذوب کردن، گداختن، فروختن کالای بنجل و نامرغوب با حیله و تزویر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم، سرشک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب فسرده
تصویر آب فسرده
یخ، برف
فرهنگ فارسی عمید
پارچه یا چیز دیگر که در آب افتاده و آب به خود کشیده و آسیب دیده باشد، نم کشیده، خیس، کنایه از باتجربه، آب داده مثلاً فولاد آب دیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
تیزکرده مثلاً شمشیر آب داده، خنجر آب داده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آب گردش
تصویر آب گردش
نوبت آب گرفتن برای کشتزار، تندرو، برای مثال آبگردش مرکبی کز چابکی هنگام تک / نعل سخت او ز خاک نرم انگیزد غبار (ازرقی - ۲۴)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رِ مُ دَ / دِ)
اسفنج. اسفنجه. رغوهالحجامین. ابر کهن. نشکرد گازران. رجوع به ابر کهن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ / دِ)
بیماری که گرفتار تب شده باشد. تب دار:
ولی تب کرده را حلوا چشیدن
نیرزد سالها صفرا کشیدن.
نظامی.
باز تب کرده را درآمد تاب
رغبتم تازه شد به بوس و شراب.
نظامی.
رجوع به تب و دیگر ترکیب های آن شود
لغت نامه دهخدا
(بِ مَ)
نطفه. منی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
محلول: قند آب کرده، مذاب: قلعی آب کرده
لغت نامه دهخدا
تصویری از آب گردش
تصویر آب گردش
تند رفتار تند رو سریع السیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب روده
تصویر آب روده
قرقره شکم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کرده
تصویر آب کرده
گداخته مذاب: قلعی آب کرده، محلول: قند آب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابر مرده
تصویر ابر مرده
ابر مرده اسفنج مرده اسفنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب سردی
تصویر آب سردی
آب که پس از بول از مجری میاید، وذی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک مرده
تصویر یک مرده
منسوب به یکمرد آنچه کفاف یک مرد را دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
گداختن وکنایه از فروختن جنس خراب با حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لش مرده
تصویر لش مرده
لاشه میت لاش مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب دیده
تصویر آب دیده
اشک چشم
فرهنگ لغت هوشیار
آب پاشیده مشروب، شمشیر و خنجر و مانند آن که شمشیر سازان و کارد گران آنرا آب داده باشند گوهر دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صد مرده
تصویر صد مرده
به قدر و اندازه صد مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب مردی
تصویر آب مردی
نطفه، منی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ده مرده
تصویر ده مرده
منسوب به ده مرد مربوط به ده مرد: زور ده مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو مرده
تصویر دو مرده
منسوب به دو مرد آنچه که کفاف دو مرد را بدهد خوراک دو مرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
افسرده پژمرده مقابل زنده دل، کودن بلید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب فسرده
تصویر آب فسرده
آب منجمد، شیشه، بلور، شمشیر، خنجر. یخ، برف
فرهنگ لغت هوشیار
آن چیز که آب آنرا بیاورد آب آورد، خاشاک و جز آن که دریا یا رود یا سیل با خود آورد. یا چشم آب. چشمی که به بیماری آب مبتلا باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آب داده
تصویر آب داده
((دِ))
آب پاشیده، مشروب، تیز، تیز کرده (صفت برای شمشیر یا خنجر)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب گردش
تصویر آب گردش
((گَ دِ))
تند رفتار، تندرو، سریع السیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب کردن
تصویر آب کردن
((کَ دَ))
ذوب کردن، به حیله جنس نامرغوب را فروختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آب فسرده
تصویر آب فسرده
یخ، برف، شیشه، بلور، خنجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دل مرده
تصویر دل مرده
((دِ. مُ دِ))
افسرده، بی انگیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آل مردی
تصویر آل مردی
نره، نری
فرهنگ واژه فارسی سره